باغچه غرق در گلهای رز رنگارنگ شده وجلوه ی خاصی به حیاط داده .برای دیدن گلها روزی چند بار پشت پنجره می روم وبا خودم فکر میکنم سبب خلقت اینهمه زیبایی چه بوده ؟ انگار خداوند مهربان میخواسته به اینوسیله بندگانش را نوازش کند . ازخودم خجالت می کشم از لحظاتی که بدون یاد وذکر معبودم گذرانده ام از دقایقی که در بیخبری سپری میشوند . از ثانیه هایی که خودم و نفسم را بر خواست پرودگار مهربانم ترجیح داده ام بیزارم آنهم معبودی که علاوه براحتیاجات ضروری زندگی حتی به فکر تجملات شادی بخش زندگیم هم بوده .
امروز میخواستم محمدجواد را به مهدکودک ببرم اما ناقلا آنقدر قشنگ خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم چند بار رفتم به سراغش اما فقط پتویش را رویش کشیدم و بر گشتم . تا حالا وابستگی بیش از حد او به من مانع مهدکودک رفتنش بود حالا خودم دلم نمی آید ازمن دور شود.نمی دانم بعدا چه جوری میخواهد مدرسه برود.
کلمات کلیدی: